فرهنگِ گویش،  لغات و اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های مردم

اسفیدواجان و اران

Esfidvăjăn and Arăn

الفبای آوایی این فرهنگ و معادل فارسی آن‌ها

a

اَ

b

ب

š

ش

á

اَ کشیده : تأمین

p

پ

'

ع

ă

آ

t

ت ط

q

غ ق

e

اِ

s

ث س ص

f

ف

é

اِ کشیده: مِهر

j

ج

k

ک

i

ای

ç

چ

g

گ

í

ای کشیده: دیدن

h

ح هـ

l

ل

o

اُ

x

خ

m

م

ó

اُو (اُ کشیده) : روشن

d

د

n

ن

u

او

z

ذ ز ض ظ

v

و

ui

صدایی بین او و ای

r

ر

y

ی

ú

او کشیده : مسئول

ž

ژ

 

 

 درباره‌ی الفبای آوایی این نکته قابل ذکر است که تلفظ برخی از حروف چندگانه‌ی مشابه در جدول بالا (مانند ث س ص)، ؛ با هم اندکی فرق می‌کند که در اینجا برای ساده‌نگاری برای آنها یک آوا در نظر گرفته شده است. برای مثال، همشهریان مسّنِ من، آوای ص و ح در واژه‌ی صُح (به‌معنای صبح) را دقیقاً مانند عرب‌زبانان تلفظ می‌کنند.

ز تا  ی

ز

زار zăr: زنبور گاوی، نوعی زنبور بزرگ و سرخرنگ

زَبون می‌ریزِه zabun mirize: زیاد حرف می‌زند

زَرقِیلون zarqeylun: صبحانه (زرقیلون کردن: صبحانه خوردن)

زَفت کَردَن zaft kardan: جمع کردن

زَفتا زِلا zaft ă zelă: کنایه از جمع و جور

زِِل zel: فضلهی کبوتر و سایر پرندگان

زَمبَسّـِه zambasse: زبان‌بسته

زَن‌آقُو zan óqó: زن‌بابا؛ اصطلاحاً به همسر یک روحانی هم می‌گویند

زُه zoh: بو و مزه‌ی تخم‌مرغ، ماهی و گوشت نپخته

زیر جُلِکی zirjoleki: یواشکی، پنهانی

 

س

سا پِسّین săpessin: وقت آبیاری بعدازظهر

سا صُح săsoh: وقت آبیاری طلوع آفتاب

ساکِن شُدَن săken šodan: آرام شدن (درد)، ساکت شدن

سامون sămun: مَرز

سِجِلت sejelt: شناسنامه

سَخلُو saxló: سرگردان

سَر از خود sar az xod: خودسرانه

سَر به‌جون کردن sar be jun kardan: تحت فشار گذاشتن

سَرِ جَدّ‌ُت sare jaddot: قسم دادن به کسی که سید باشد

سَرجوق sarjuq: محلهایی در کنار جوی آب که خانم‌ها برای شستن رخت و ظرف مورد استفاده قرار میدادند

سَرِ عَلی sare ali: نوعی قسم

سَرکِتاب واکَردَن‏sar ketăb vă kardan : استخاره به‌کمک قرآن

سَر هَشتَن sar haštan: دقت کردن

سُفت و پاشنِه soft o păšne: سازه‌ی لولای دربها در قدیم. دربها در محل چرخش خود در بالا و پایین، دو زبانه به نام پاشنه داشتند که داخل دو سوراخ و حفرهای که روی چارچوب بالا و پایین وجود داشت، قرار میگرفتند. حفرهها را سُفت میگفتند. اصطلاح در را از پاشنه درآوردن (یا کندن) هم اشاره به این نوع سازه دارد.

سُفرِه خِمیر sofre xemir: سفره‌ای کرباسی که هنگام پختن نان برای پهن‌‌کردن خمیر بر روی آن به‌کار می‌رود

سَقَط saqat: مُردن (در مورد حیوانات)

سُک sok: چوب نازک خشک (سُککبریت: چوب کبریت)

سُک کَردَن sok kardan: تحریک‌کردن، با چوب کوچک به پهلوی الاغ زدن برای تحریک او به حرکت

سَگسارخونِه sagsăr xune: کنایه از جای شلوغ و پر سروصداست

سِلاطون selătuin: سرطان

سُلفِه solfe: سرفه

سُماق پالون somăx pălun: آبکش

سُمّ بُریدِه som boride: در مقام خطاب به حیوان سرکش و فراری می‌گویند

سُنّـَتکردن sonnat kardan: ختنهکردن

سِنْدُ سال send o săl: سن و سال

سَنگُو sangó: حوض کوچک سنگیِ دست‌تراش، بیشتر برای آب دادن به دام‌ها مورد استفاده بود.

سوزَن زَدَن suzan zadan: آمپول زدن

سوزِه suze: کورک، جوش

سوفال sufăl: ساقه‌ی گندم

سوک suk: کنج، ته

سول‌کَردَن sul kardan: هرز رفتن آب در زمین‌های کشاورزی‌ای که در بلندی قرار گرفته‌اند، از راه سوراخ‌های بزرگ

سوم بالا اُوُردَن sum bălă ovordan: صورتحساب بالاآوردن

سیخچی sixçi: وسیله ای برای درآوردن نان از تنور

سیرِه‌مونی siremuni: سیری (سیرِه‌مونی نَدارِه: سیری ناپذیره)

سِیل seyl: سیر، تماشا

سیلِه sile: خوشه گندم نارس که با دندان قابل جویدن است

سیم‌کشیدِه sim kešide: عفونت کرده

سینه قَبرِسّون sine qabressun: کنایه از زیرِ خاکِ قبرستان

 

ش

شاباش šăbăš: هدیه دادن به عروس و داماد

شاتِهبَندی šăte bandi: بالشتک؛ وسیلهای که خمیر پهنشده را بر روی آن به تنور میچسبانند

شالا šălă: خداکند، الاهی (در موقع دعا کردن برای کسی)

شالام šălăm: خداکند، الاهی (در موقع نفرین کردن کسی)

شَباش šabăš: خجسته باد، شادباش. کلمه‌ای که بیشتر در عروسی‌ها و هنگام هدیه دادن به عروس و داماد، می‌گویند

شِلتِه šelte: شلیته

شلَنگ‌پِیم‌کردن šelang peym kardan: با قدم مترکردن (پیمودن)

شلَنگ رفتن šelang raftan: واحد تقریبی مسافت، با قدم پیمودن (یه شِلنگ برو: یک اندازه‌ای بگیر)

شِلَنگ‌تختِه šelang taxte: با گام‌های بلند راه رفتن

شُو šó: شب

شوتِک šutek: سوت، سوتک

شُودَر dar: گیاه شبدر، از رسته یونچه

شور šur: شستن (یک شور رفته: یکبار شسته شده)

شوگوم šugum: شُگون

شوم šum: شام شب

شوم کردن šum kardan: شام خوردن

شُوَندِه روز šovande ruz: شبانه‌روز

شو هَشتَن šu haštan: آهاردادنِ؛ با مخلوط رقیقی از آب و آرد، نخهایی که برای کرباسبافی بهکار میرفت را آهار می‌دادند.

شیرمال širmăl: گونه‌ای گیاه که با شکستن ساقه‌اش، شیره‌ای سفیدرنگ از آن بیرون می‌آید. این گیاه، خوراک دام است

شیروندی širundi: چسبناک، شیرینی‌مالی شده

شیره‌بِه‌شیره زایدن šire be šire zăydan: هر سال زاییدن زن، دنبال هم زاییدن

شیرِه‌بِه‌شیرِه کَردَن šire be šire kardan: زنی که هنوز کودک را از شیر نگرفته، کودک دیگر می‌زاید

شیکَرتاغار šikar tăqăr: شکرتیغار، شیره‌ی نوعی گیاه دارویی

شیکَم رُوِش šikam roveš: اسهال

 

ص

صِبا sebă: فردا

صِبا صُح sebă soh: فردا صبح

صُح soh: صبح

صَحَبمُردِه sahab morde: صاحبمُرده: در هنگام عصبانیت به حیوانی یا شیئی گفته میشود

صَدِرَم saderam: واحد اندازهگیری وزن، معادل یک کیلو ونیم یا بیست سیر یا 320 مثقال، یک‌چارک یا یک‌چهارم مَن شاهی

صِرافَت serăfat: فکر و نیت؛ به‌صرافت افتادن: به فکر افتادن

صَعبین sa'buin: صابون

 

ض

ضَعَیفِه za'ayfe: اصطلاحی که مردان برای نام بردن از همسرشان استفاده می‌کنند، در بیشتر موارد هم او را به نام پسر (بزرگ)شان صدا می‌زنند.

 

 

ط

طاق tăq: سقف

طاق tăq: واحد میزان سهم آب کشاورزی برابر 12 ساعت آب در شش روز

طِناف tenăf: طناب

طُولِه tóle: طویله

طـَیّارِه tayyăre: هواپیما

طیفون tífun: طوفان

 

ع

عادکَردَن ăd kardan: عاید کردن، نفع رساندن

عارا نَنگ ăr ă nang: زشت، غیرعادی

عارا نَنگونِکی ăr ă nanguneki: غیرمعمول

عامو ămu: عمو

عام ăm: پیشوند اسامی به‌معنی عمو. عام‌کِریم: عموکریم

عاموچی ămuçi: پسرعمو

عَراضکَردَن arăz kardan: اعراض‌کردن؛ ترسیدن، وحشتکردن

عَرچِک arçek: عروسک

عَروس‌خدا arus xodă: کفشدوزک

عَزگِرونی azgeruni: عَزیزگِرونی؛ عزیز دردونه

عَکسِه aske: عطسه

علی بونِهگیر ali bune gir: کنایه از بچه‌ی بهانهگیر و نقنقو

عمّـِهچی ammeçi: دخترعمه

عُود ód: برگشت (کنایه از برگشت دوبارهی زخم یا مریضی)

عَوَضا ُآلیش avaz ă ăliš: عوض و بدل

عَیب ayb: زشت

عَیبناک aybnăk: خراب

عَید ayd: عید

عَینِک aynek: عینک

 

غ

غازی qăzi: لقمه بزرگ ساندویچی

غال qăl: لانه، لانه‌ی حیوانات؛ غال زنبور: کندوی زنبور

غَربیل qarbil، غَلبیل qalbil: غربال

غِرچیدن qerçidan: گازگرفتن چیزی به طوری که آن را قطع کند

 

ف

فاتحَه رفتن fătha raftan: رفتن به مراسم سوگواری و فاتحه‌خوانی

فِرَخچالی feraxçăli: میدانگاه، جای فراخ که کمی گود باشد

فِرمِز fermez: چراغ پریموس

فَمَن یَعمَلfaman y'mal : سایر مخلفات

فوتِک futek: سوت، سوتک، اسباب‌بازی‌ کودکانه که در آن فوت می‌کنند تا آهنگ سوت بدهد

فورت‌کِشیدَن furt kešidan: نوشیدن مایعات، با صدا

فیت fuit: فوت

فیلتِه filte: فتیله (چراغ سه‌فیلته‌ِی: چراغ سه‌فتیله‌ای، چراغ خوراک‌پزی دارای سه ‌فتیله)

 

ق

قاب qăb: بشقاب

قاتِق qăteq: خورشت نان

قارا qără: قره‌قوروت

قاشوقچی qăšuqçi: قاشق چایخوری

قال qăl: داد، سروصدا

قال چاقکَردَن qăl çăq kardan: دعوا بهپاکردن، میان دونفر را به‌هم‌زدن

قام سولاخ‌کَردَن qăm sulăx kardan: خرج تراشیدن

قامِه qăme: شاخههای بزرگ و اصلی درخت

قآیِم qăyem: محکم

قایِم qăyem: پنهان

قایِمِکی qăyemeki: یواشکی

قِِدوُ qedó: سوخته، کباب شده، جزغاله

قِربَندqerband : شلته‌ی کوتاه

قُرمِه qorme: گوشت سرخ شده همراه با دمبه و پیاز که در داخل سیرابی (شکمبه) گوسفند میریختند و برای استفاده در زمستان در جای خنک نگهداری میکردند

قِضاقورتِکی qezăqurteki: شانسی، از روی شانس، الله‌بختکی

قِفیس qefis، قِفیز qefiz: واحد اندازهگیری مساحت، برابر یکصد ذَرع مربع تقریباً برابر 108 مترمربع

قُل‌اومِدَن qol umedan: جوش‌آمدن

قِلارون qelărun: چوب بلندی که برای تکوندن گردو مورد استفاده قرار میگیرد

قِلاغ qelăq: کلاغ

قِلاغ جارِک qelăq jărek: نوعی پرنده کوچکتر از کلاغ به رنگ سیاه و سفید با دم بلند و رنگی

قُلقُشون qolqošun: یخبندان

قِلقِلی qelqeli: قلقلک

قُنتِرات qonterăt: کنترات، پیمان‌کاری

قَندَرقِه qandarqe: نوعی گیاه با ساقهی بلند و محکم که از آن بهجای نخ برای بستن شاخهی مو به پایه استفاده میکردند

قوت qut: کنایه از غذای کم (قوت نخورده: لب به غذا نزده)

قُوَّت اومِدَن qóvvat umedan: قوت گرفتن، جون گرفتن

قُوس qós: ماه آذر

قووا quvă: قبا

قِیلون qeylun: قلیان

قِیماق qeymăq: سرشیر

قِی‌کَردَن qey kardan: استفراغ‌کردن

 

ک

کا : که (حرف ربط)

کاچی kăçi: نوعی غذا یا دسر که با آرد و روغن و شکر درست میشود

کادود kădud: چیزی که خیلی دود کرده و سوخته

کادون kădun: کاهدان

کار kăr: کرباسِ بافته‌شده یا درحال بافتن

کاربافی kărbăfi: کرباسبافی و پارچهبافی

کار دُووندَن kăr dovundan: چله‌دوانی چله‌کشی، قرار دان نخ‌های تار به تعداد و طول مورد نیاز و بطور موازی در کنار یکدیگر

کارگا kărgă: دستگاه کرباسبافی و پارچهبافی

کالا kălă: کلاه

کُپ kop: دمر، وارونه

کُپّـِه koppe: پشته، رویهم ریختن مقداری از یک چیز

کُپِهکوفت kope kuft: نوعی فحاشی؛ انباشته از کوفت

کَت kat: کتف، شانه

کُت kot: دولا

کَتِه kate: گونه‌ای تاپو (سیلو) برای انبار نمودن گندم و جو که در دیوار تعبیه می‌شد

کُتی koti: قسمت ضخیم و پایینی بوته مو که معمولاً در زیر خاک قرار گرفته و شاخههای کوچکتر از آن منشعب میشود

کُجی koji: دکمه

کُجیگُربِه koji gorbe: دانههایی که از آنها دستبند یا آویز برای چشم و نظر میسازند

کُچّـِهکَردَن koççe kardan: جوانهزدن

کِراشکَردَن ker㚠kardan: کِرا کردن، بهصرفه بودن، ارزشش را داشتن

کِرا کِز ker ă kez: افسرده

کَرتا پُشتِه kart ă pošte: تقسیمبندی زمین کشاورزی برای آبیاری بهتر. قسمت‌های گود و عریض‌تر را کرت مینامند و آنها را با پشته از یکدیگر مجزا میکنند.

کِرَت kerat: بار، نوبت

کَرتونِه kartune: لانه (مرغ و خروس)

کُرفِه korfe: بچه‌ی کوچک، نابالغ

کِرنه kerne: کنه

کُری kori: کره خر

کَریزkáriz : قنات

کِرُوش keróš: ظرف بزرگ سفالی یا حوضی که انگور را در آن ریخته و پاچلان می‌کردند تا آب آن برای پختن شیره‌ی انگور بیرون آید

کِشاب kešăb: زیپ

کِشامَنی kešămani: کشیدنی، وزن‌کردنی

کِشا پِیمون keš ă peymuin: حساب و کتاب، بی‌کِشا پِیمون: بی‌حساب و کتاب

کَعلا ka'lă: نوعی گیاه که کوبیده و برای رختشویی استفاده میکردند

کَفتَر kaftar: کبوتر

کَفتِه‌کولِه kafte kule: غذای سرهم‌بندی شده، درهم و بعضاً ناپخته

کِف‌کَردَن kef kardan: محکم بستن. (درا کِف کون: در را محکم ببند)

کِفی kefi: کفک

کُل kol: کُند، از تیزی افتاده

کُل kol: شَل؛ می‌کُلِه: می‌شَلَد

کِلاسیل kelăsil: نوعی علف هرز با گلهای بنفش آبی با نام عمومی سنبلک سرمه کلاغ

کِلاش kelăš: خراش، تراش (کلاشیدن: تراشیدن، خراشیدن)

کُلتِکَنِک koltekanek: دارکوب

کُلک kolk: کُرک

کَلَم پَرتِی kalam partey: یاوه، هذیان؛ حرفهای بیسر و ته (در دیوان عبید زاکانی به کلپتره به‌معنی حرف چرند و پرند، اشاره شده است)

کِلـُوس kelós: کرفسِ کوهی، نوعی سبزی بهاره خوردنی که خشک کرده‌ی آن به عنوان چاشنی ماست، دوغ و خورشت مورد استفاده است

کُلِه بیل ‌دَسّه kole bil dasse: محلی در ورودی راه آب باغ، برای پرورش شاخههای بید به منظور استفاده برای دسته بیل

کَله جوش kale juš: کالهجوش نوعی غذا که با کشک درست میشود

کَم kam: غربالِ درشت

کُندالِه kondăle: ظرف گلی یا سفالی شکسته

کَنداکِلاش kand ă kelăš: تلاش و تقلا کردن

کَندِه kande: حفره‌ی دهانه تنگ

کِندیل kendil: مریضحال، افسرده

کوت kut: کود

کِوِج kevej: نوعی زالزالک به رنگ قرمز

کودی kuidi: کدو

کودیکَلّـِه kuidi kalle: جمجمه

کورِک kurek: جوش چرکی

کورمال kurmăl: کنایه از بینایی کم؛ کورمال‌کورمال رفتن: به‌آهستگی و با احتیاط راه رفتن

کِوِرِه kevere: کِبِره، کثیفی روی هم انباشته شده

کوزالِه kuzăle: خون و پوست خشک‌شده‌ی روی زخم

کُوش ساغَری kóš săqari: نوعی دمپایی زنانه

کوفت kuft: بیماری سیفلیس

کوکومِه kukume: جغد

کولوزِه kuluze: غوزه (پنبه)

کولوغ kuluq: کلوخ

کولون kulun: قفل چوبی با زبانه‌ی بزرگ

کولِهمَرجون kule marjun: مترسک، کنایه از آدم بدپوش و شلخته هم هست

کولی kuli: پشت کسی سوار شدن

کوم kum: شکم

کوماجدون kumajdun: کماجدان؛ نوعی قابلمه با درب کیپ شونده برای پختن غذا در زیر آتش

کون به‌طاقی kun be tăqi: برعکس، غیرمعمول

کِه‌کِه keke: مدفوع

کِی تا کِی key tă key: چند وقته، مدتی‌ست

کیسِه‌کَردَن (دام) kisse kardan: پوشاندن پستان‌ دام‌ها با کیسه‌ی مخصوص، برای جلوگیری از خوردن شیر توسط بره‌ها

کِیل‌گِرِفتَن keyl gereftan: اندازه گرفتن، سنجیدن

کِیله keyle: اندازه

کِیل‌نیمدن keyl naymedan: مقدار چشم‌گیری بدست نیامدن

 

گ

گاگُدار găgodăr: گاهگاه، گاهی

گالِه găle: خورجین بزرگ مخصوص حمل کود و آشغال

گالیش găliš: کفش لاستیکی

گُردِه gorde: پشت و کمر

گِرگِرو gergeru: نخود علفی، گیاهی که بار آن دانه‌های حُلّـََر است. این گیاه علاوه بر خوراک دام، مانند شبدر به‌همراه سرکه و یا سرکه‌شیره مورد استفاده قرار می‌گیرد.

گَرمِه‌بیز garmebiz: الک

گَز gaz: فاصله نوک بینی تا نوک انگشتان دست مرد در حالت کشیدگی دست، سنجش اندازه‌گیری درازای راه، برابر با 104 سانتیمتر، یک ذرع

گِزّه gezze: گازگرفتن

گِل gel: به، بر. در مورد آویزان کردن چیزی به جایی به‌کار می‌رود. مانند: بنداز گِل دیوار، بنداز گِل دار

گُل اُفتُو gol oftó: گل‌آفتاب، گل آفتاب‌گردان

گِلسوز gelsuz: چراغ گردسوز (چراغ نفتی روشنایی که فیتیله و شعله آن گرد است)

گُلِنگار golengăr: نوعی یونجه

گِلوندی gelundi: گِلمالی شده

گُلِه gole: یک قسمت از یک محل، یه گُلِه‌جا: قسمت کمی از یک‌جا

گُلِه به گُلِه gole be gole: جا به جا، گوشه به گوشه

گِل‌هم gelham: در هم

گُمی gomi: سبد کوچک درب‌داری که با سفال (ساقهی گندم) درست میشد و برای نگهداری نخ و سوزن و اشیاء کوچک بهکار میرفت

گُمبَذ gombaz: گنبد

گَندالی gandăli: بادگلوی بدبو، ناشی از هیضه

گَنجِه ganje: کمد کوچک دیواری

گُنگیش gongiš: گنجشک

گوئِک guek: ترقه

گُوچ góç: نشخوار

گوگِد guged: گوگرد؛ کبریت

گولی guli: گلوله

گومبولی gumbuli: قلمبه

گیجِک gijek: گیجکاه

گیر gir: تأخیر

گیر کون gir kun: صبرکن

گیر نَبید gir nabuid: نزدیک بود، کم مانده بود

گیر نَیمِدَن gir naymedan: پیدا نشدن، نایاب

گیروندَن girundan: روشن کردن

گیرونِه girune: هر چیزی (اعم از چوب یا کاغذ) که برای روشن‌کردن آتش و چوب‌های بزرگ استفاده شود

گیس gis: گیسو، زلف

 

ل

لاپُرت lăport: راپورت، گزارش

لاپوشونی lăpušuni: پنهانی، مخفی کردن

لاشُا روهَم هَشتَن l㚠ă ru ham haštan: صرفنظر کردن، بی‌خیال چیزی شدن

لَتِه latte: زمین کشاورزی که برای کشت گندم و جو و سایر گیاهان یکساله به کار میرود

لِچ‌اُفتادَن leç oftădan: لیز شدن جسم خیسی که مدتی در فضای بسته مانده باشد. مخصوصاً در مورد زخم بسته‌ای که در اثر نفوذ آب به زیر آن باعث چروکیده و لیز شدن پوست شده باشد؛ به‌کار می‌رود.

لُچ‌گِرِفتَن loç gereftan: دست‌گرفتن، دستگیری، گوشه‌ی چیزی هم معنی می‌دهد؛ مچ‌گیری را نیز گویند

لِچِک leçek: روسری سهگوش

لَحَف lahaf: لحاف

لَخشیدَن laxšidan: لیزخوردن

لِس‌رَفتَن les raftan: ضعف رفتن، ریسه رفتنِ بچه از گریه

لُغُزخوندَن loqoz xundan: بدگوییکردن، عیب دیگران را برشمردن

لِک لِکی lekleki: وسیلهای برای درست کردن کلاف نخ (از وسایل کاربافی)

لِکوندَن lekundan: تکان دادن، ور رفتن به کلون درب

لََمپا lampă: چراغ روشنایی نفتی فتیلهای

لَمس‌شدن lams šodan: فلج‌شدن

لَنتَرانی lantarăni: حرفهای هرز و بیهوده

لُـو : لب (لو طاقچه: لب طاقچه)

لوچ luç: چپ‌چشم، دوبین

لُو رَفتَن ló raftan: خرابشدن

لُودِگی lódegi: هرزگی، مسخرهبازی

لُودِه lóde: سبد چوبی بزرگ مخصوص حمل انگور و سایر میوهها

لُو گِزّه ló gezze: لب‌گزیدن

لولِنگ loleng: لولهنگ‏، آفتابه

لیچار liçăr: حرفهای هرز و بیهوده

لیشتَن lištan: لیسیدن، پاک کردن

لیم lim: بی‌مزه، آدم لوس و ننر

م

ماچُلاغ măçolăq: ماچه الاغ، الاغ ماده

ماشِک măšek: نوعی گیاه که برای علوفهی دام، کشت میشود. دانه‌ی آن شبیه ماش و کوچک‌تر از آن است

مااُفتُو măoftó: مهتاب

مالمولی mălmuli: مارمولک

ماحوت măhuit: ماه اسفند

ماینِه măyne: مادینه، دختربچه (کنایه از ضعیف و ظریفبودن دختربچهها)

مایه‌کوبی măye kubi: تزریق واکسن

مِجری mejri: صندوقچه‌ی چوبی

مَجمَعَه majma'a: سینی بزرگ مسی با لبهی کنگرهای

مِجیز کِشیدَن mejiz kešidan: ناز کشیدن

مِجیز گُفتَن mejiz goftan: ناز کشیدن و التماس کردن؛ به‌اصطلاح امروزی‌ پاچه‌خواری کردن

مَح mah: گیج و منگ، وارفته، در مواردی به معنی کودن نیز هست

مَحکَمِه mahkame: مطب

مَداخِل madăxel: محصول برداشت شده، درآمد

مِدار medăr: صرفهجویی، کم‌کم مصرف کردن

مُدبَغ modbaq: مطبخ، آشپزحانه

مَرد mard: کارگر، کارگر کشاورزی

مِرَق meraq: لایه‌ی چربی نازک روی شیر یا لایه‌ی نازک یخ روی آب، شیره و عصاره هم معنی می‌دهد

مِرَقُشا کِشیدَن meraqoš ă kešidan: کنایه از شیره و عصاره‌‌اش را کشیدن

مَرغ marq: چمن طبیعی کنار جوی آب، علف هرز و آفت زمینهای کشاورزی

مَرگی مُفاجات margi mofăjat: مرگ ناگهانی

مُشَءَلله moša'allă: ماشاءالله

مَشغولُ ذُمِّه mašqul o zomme: نوعی قسم، مدیونکردن

مَضِـّرَت mazerrat: عوارض بد

مُفلِق mofleq: جوجه کبوتر که هنوز پر نگرفته (کنایه از بچه مظلوم و بی‌پناه هم هست)

مَقبیل maqbil: مقبول، قشنگ، مورد پسند

مَکّو makku: ماکو، وسیله‌ای مورد استفاده در کاربافی که ماسوره حاوی نخ در داخل آن قرار می‌گیرد تا با رد کردن ماکو از میان تارها، نخ پود در میان تارها قرار گیرد.

مُل mol: بیخ؛ مُلِ کِسی نشستن: مثل کنه به‌کسی چسبیدن

مُل‌کَج mol kaj: مظلوم و سربه‌زیر، گردن‌کج

مِلاج melăj: مغز سر

مُلاّنُقَطی mollă noqati: نکته‌سنج، کنایه از کسی که اصطلاحاً مته به خشخاش می‌گذارد

مِلَق melaq: ملخ

مِلَقّـِه melaqqe: ملاقه

مَن man: من شاهی واحد اندازهگیری وزن، معادل شش کیلو

مِنقاش menqăš: مو کن، مو چین

مُور mór: مهر، دست نخورده

مُور mór: ماهور؛ تپه زار

موردونِه murdune: موریانه

مورچه سوواری murçe suvări: مورچه‌های بزرگ و تندرو

موسورِه musure: سَمور، مثل موسوره شده: کنایه از آدم ضعیف و لاغر شده

مو می‌ریزِه mu mirize: خیلی می‌ترسه، حساب می‌بره

موندِه munde: مانده، خسته (مونده نباشی در جواب خسته نباشی)

مـُونِه móne: موی نو؛ اصطلاحاً به باغی که تازه در آن مو کاشته باشند، می‌گویند

مـِیجو meyju: شیرین بیان

میراُو miró: میرآب، ناظر تقسیم آب کشاورزی

میرزا mirză: لقب پسری که مادرش سید باشد

ن

نا : نم

نا بَلَد nă balad: ناشی، نا آشنا

ناسور năsur: کنایه از زخمی که دستکاری شود

ناشتای năštăy: صبحانه

ناغافِل năqăfel: بیخبر، ناگهانی، سرزده

ناغافِلِکی năqăfeleki: غافل‌گیرانه، ناگهانی

ناغافِل مَرگ năqăfel marg: مرگ ناگهانی

نالی năli: تشک

نا نداشتن nă nadăštan: جان نداشتن، از نفس افتادن

نِچاق neçăq: مریض

نُخوداُو noxodó: نخودآب، آبگوشت نخود

نِسَرم nesarm: نِسَر: بخشی از ساختمان که آفتابگیر نیست

نِشگونجی neškunji: نیشگون

نَعنی na'ni: ننو، گهواره

نَنجون nanjun: مادربزرگ

نَنِه nane: مادر

نَنِه‌رّود nannerrud: کلمه تعجب، شگفتی و اظهار غمِ بزرگ که بسته به موقعیت، معانی مختلفی میدهد

نُودون nódun: ناودان

نِوَرد nevard: استوانه‌ای چوبی از اجزاء کارگا برای پیچیدن کرباس بافته شده بر روی آن

نِوَردون nevardun: نردبان

نومزَد numzad: نامزد

نوندارچِه nundărçe: نوعی نان ضخیمِ خشک و دوآتشه

نون کولوغ‌‌شدن nun kulux šodan: نان آجر شدن

نه‌آقای na ăqăy: پدر ناتنی

نِی‌قِیلون neyqéylun: کنایه از آدم لاغر

نَئی na'i: ناتنی

و

وارِه văre: آب‌بند کوچک، دریچهای برای بستن جوی آب و هدایت آب به زمین کشاورزی و یا جوی دیگر؛ آب‌بردن واره: خراب شدن واره بر اثر شدت فشار آب.

وارِهگَردوندَن văre gardundan: باز و بستهکردن وارهها برای تغییر مسیر آب

واز văz: وسیله‌ای است در کشاورزی برای صاف و مسطح‌‌کردن سطح خاک پس از شخم‌زدن

وازَدِه văzade: پسمانده

وازُفتی văzofti: وازده، کنار گذاشته شده

واگویِه văguye: بازگو کردن، پس دادن درس

واگیرِه کردن văgire kardan: تقلیدکردن، یادگرفتن

واموندِه vămunde: دور افتاده، باز مانده، از کار افتاده؛ به‌هنگام عصبانیت از دست حیوانِ خسته و یا شیء خراب شده می‌گویند

واهَشتَن văhaštan: واگذار کردن، ساکت شدن درد

وَخی vaxi: برخیز، پاشو

وَر var: از بر کردن؛ وَره: از بر است

وَر اُفتُو var oftó: زیر آفتاب، آفتاب‌گیر؛ در مقابل نسرم: نسر

وَر اومِدَن var umedan: برآمدن و آماده شدن خمیر برای نان پختن

وَربِپّـَری var beppari: بمیری (نوعی نفرین)

وَرچیدَنvarçidan : برچیدن

وَرخُویده var xoyde: جمع‌شدن پوست در اثر سوختگی سطحی

وَردار vadăr: بردار

وِردون verdun: جوش‌های ریزِ روی پوست بدن و صورت نوزاد

وَر کردن var kardan: بالا ریختن

وَرگیر vargir: برگیر (کنایه از غذای مقوی)

وَرا وَر var ă var: جا به جا، تکه به تکه، گوشه به گوشه

وَشَند vašand: باران و برف

وِلِکی veleki: بیخودی، الکی

وَهسُو vahsó: تلاش بیش از حد، حرص و ولع

ویت ویت vitvit: پچ پچ

هـ

هالُلِت hălolet: برادر زن

هامون hămun: هنوز

هِراستَنگ herăs tang: بیحوصله

هَرچوم harçum: وسیلهای بیلمانند با سر شانهای برای بوجاری کردن

هَرز رَفتَن harz raftan: هدر رفتن (بیشتر در مورد آب کشاورزی به‌کار می‌رود)

هُرم horm: گرمی وداغی آتش

هَشتَن haštan: گذاشتن

هُق hoq: قی‌کردن، استفراغ

هِلی پوک heli puk: کنایه از چیز بی ارزش

هُلِکی holeki: با عجله

هِلَل‌ماسی helalmăsi: سیب ترشی

هُل‌هُلِکی holholeki: عجله‌ای

هِمچینِکی hemçineki: اینطوری، به‌این صورت

هَم اومِدَن ham umedan: دو سر چیزی به‌هم رسیدن، بسته‌شدن

هَمدو کَردَن hamdu kardan: نوعی کار تعاونی در تولید فرآوردههای شیری: تعدادی از خانوادهها که روزانه تولید کمی شیر داشتند با هم قرار میگذاشتند هر روز شیرشان را به یکی بدهند و همه با هم کمک میکردند در تولید ماست و دوغ و کره و...

هَمریش hamriš: باجناق

هَمساده hamsăde: همسایه

هَم نیمیاد ham nimyăd: پیدا نمی‌شود، نایاب است

هَمّونِه hammune: همیانه، کیسه

هُولُ وَلا hól o vală: گیر و دار

هولِه‌رَفتَن hule raftan: دفع الوقت، به‌بطالت گذراندن، از زیر کار دررفتن

هوموار humvăr: آهسته

هووار huvăr: آوار، دیوار گلی خراب شده، خاک‌های حاصل از دیوار گلی خراب شده

هِیّـاری heyyări: کارگری

هِیضه heyze: بد کارکردن معده، سوء‌هاضمه ناشی از پرخوری که در نهایت منجر به اسهال و استفراغ می‌شود

هیمِه hime: هیزم

ی

یارُ خونه yăroxune : مجموع پرده و طاقچه‌پوش‌های اتاق‏

یاد yăd: جاری (زنِ برادرشوهر)

یانِه yăne: هاون، هاون سنگی

یَخدِه yaxde: کمی، مقداری

یُو رَفتَن yó raftan: کلنجار رفتن، راه رفتن بی‌خودی، بی‌قراری

یِه‌قَذِه، یِه‌قَتِه yeqaze, yeqate: یک‌کم

یِهِنِه yehene: یک‌دفعه، یهو

اصطلاحات، مثل‌ها و ضرب‌المثل‌ها

آشی بَلگ تا آسّونه، کاچی تا خراسونه: کنایه از زودهضم بودن آش برگ و دیرهضم بودن کاچی

اوفتو وا لا تاغارچی نیمشه قایم کرد: کنایه از اینکه محال است موضوع یا کار بزرگی را بتوان پنهان کرد

اگه چِریده پَه دنبِه‌ش کو؟: در مورد آدمی که لاف از درآمد و پس‌انداز خوب می‌زند، گفته می‌شود

اِلای کولا سَری پُشتِ سَرُش نَبینه: الهی پسردار نشود (نوعی نفرین)

بِچِه اوُردُم قاتِقی نونُم بِشه قاتِل جونُم شُد: کنایه از بچه‌های نافرمان

بَعدی هفت تا دختر کور بدنیا اومده: کنایه از پسر عزیز دردانه‌ای است که بعد از چند تا دختر به‌دنیا آمده باشد

بُوجاری لِنجونه، از هر طرف باد بياد، بادُش مي‌ده: کنایه از آدم فرصت‌طلب، حزب بادی. نک: بوجاری

پالون خردجال: کنایه از کاری که به سرانجام نمی‌رسد. بر طبق یک باور قدیمی؛ دجال که قبل از ظهور امام زمان و برای غافل کردن مردم از آن امر بزرگ، ظاهر می‌شود، هر روز مشغول دوختن و آماده کردن پالان خرش است اما صبح که از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند که هرچه دیروز انجام داده، از بین رفته است

تا میاد کومُش وَربیاد جونُش دَر میاد: مشابه «تا میاد گوساله گاو شه، دل صاحبش آب شه»

تو یه طاق اُو می‌گیرند: از یک قماش‌اند (نک: طاق)

چار تا صَدِرَمُش تِمومه: کنایه از کسی که تمام محسنات را دارد. چهار تا صَدِرَم برابر یک من شاهی می‌شود (نک: صَدِرَم)

چِشاش فَرقی سَرُشه: کنایه از آدم خیره‌سر و چش‌سفید

چِشاش آلبالو گیلاس می‌چینه: کنایه از آدم حواس‌پرتی که موضوعات را جا به جا می‌بیند

چِش تو چِش دروغ گفتن: کنایه از دروغگویی با ‌پررویی تمام

چِشُش به روغن کا میوفته، زاییدَنُش می‌گیره: کنایه از آدم‌های فرصت‌طلب

چه برف بیاد چه بارون خون به دل کولوغه: کنایه از آدم ضعیف است

چه کاسه اُوییه کا توش یه قاشق اُو جا نگیره؟: کاسه آب هرچقدر هم که پر باشد، می‌شود قاشقی آب در آن ریخت

حی علی خیرالعمل: اصطلاح غلط رایج؛ معادل اصطلاح موسی به دین خود، عیسی به‌دین خود!

خاکی بهار، نُقلی زمستونه: خاک بهار کنایه از سردرختی‌هایی است که در بهار به‌وفور بر روی زمین می‌ریزد

خدا صدای تاپ تاپُشا میشنُفه: کنایه از اینکه کار خیر پیش خدا بی اجر نمی‌ماند

خدا وقتی کا عالم را به‌پا کرد / بهشت کاسه‌لیسان را جدا کرد: برای تعریف از کسی گویند که در هنگام غذاخوردن، برای صرفه‌جویی، ته کاسه را پاک می‌کند

خری دِزِّه به مرگی خودُش و ضرر صاحبُش راضیه: کنایه از آدم‌های حسود و بخیل است که برای ناکامی دیگران، حتی راضی به‌ضرر خود هم هستند.

خَرا با خور ميخُوره، مُرده رو با گور: کنایه از آدم حریص و طمع‌کار

خَری مَردوما بایِد یه‌وَری سووار شد: کنایه از آماده بودن برای پس‌دادن هر چیز عاریه‌ای

خورده جور ا درشت گم‌کن: کسی که دنبال به‌دست آوردن خرده‌ریزها است و منافع بزرگتر را نمی‌بیند

درختی گردو کا اینقذه، درخت خربوزه الله‌واکبر: قیاس مع‌الفارقِ دو چیز یا دو عمل کوچک و بزرگ و نتیجه‌ی آن‌ها

دَرا اَز پاشنِه کَند: اشاره به کسی دارد که با عجله و شدت درب خانه را می‌زند یا می‌کوبد.

ديگ به ديگ ميگه رود سياه، سه‌پايه ميگه صل‌علي: دیدن عیب دیگران و ندیدن عیب خود

رودخونه صدا هوهو خودشا نیمیشنُفه: کنایه از کسانی که عیوب دیگران را می‌بیند و عیوب خود را نه

رُورُوِک داری؟: چرا اینقدر بیقراری؟ نک: یُو رفتن

زیر بُتّـِه بِعَمَل اومَده‏: کنایه از آدم بی اصل و نسب

سَری قاب‌پُلُو دُوویدن: کنایه از عجله کردن برای رسیدن به چیزی مطلوب

سَر می‌بَره: کنایه از کسی که با عجله و بدون توجه به دیگران می‌دود

سرما نزاکَت وَر نیمداره: در مواقعی که کسی تحت فشار قهریه قرار می‌گیرد، انتظار رعایت نزاکت ندارند

سنگا بذار رو بافه: معمولاً هنگامی که دختری را برای نامزدی با پسری درنظر می‌گیرند، برای تشویق خانواده‌ی پسر در تعجیل برای خواستگاری می‌گویند

شتر با بارُش گم می‌شه: کنایه از شلوغی و به‌هم ریختگی جایی

شتر خالی خالی راه نیمره؟: کنایه از عملی بودن انجام کارهای کوچک توسط افراد بزرگ

عقلُش رَفته سَر قَدُش: کنایه از آدم قدبلند و بی‌عقل

فیها خالدون: اصطلاح غلط رایج؛ به معنای انتها و حداکثر گنجایش

گُل میون قالی: کنایه از بچه‌ای که خودنمایی می‌کند

نوکری ما نوکری داشت دُمبِ خر ا جا وَر می‌داشت: کنایه از کسی است که وقتی به او دستوری می‌دهند آن را عیناً به دیگری دستور می‌دهد

نونی گندم بیمی شیکم فولادی میخواد: کنایه از پرقدرت و پرانرژی بودن گندم بومی و محلی است

واره مونو اُو برده: آب از سرمون گذشته

هرچی میرونیم، کوچه تیرونیم: کنایه از فعالیتِ زیاد و بی‌ثمر (کوچه تیرون: یکی از کوچه‌های اسفیدواجان که خیلی طولانی‌ست و به تیران ختم می‌شود)

هفت تا همریش تو باغ بودند، شغال هر هفت تاشونا خورد: این مطلب را به‌شوخی در مورد باجناق‌ها می‌گویند؛ که ترسوترین حیوانات به هفت باجناق حمله می‌کند

هِمچین صَلّ‌عَلایی‌اُم نیس: همچین آدم درست و سالمی هم نیست

همساده‌ها یاری کنید تا من شوورداری کنم: به کنایه، به زنی می‌گویند که خانه‌داری بلد نیست

یه بنده گنهکار - صد بنده گرفتار: عمل ناشایستِ یک نفر، ممکن است گریبان افراد بی‌گناه بسیاری را بگیرد

حروف اضافه

ای: اِ (کسره‌ی اضافه)؛ در بیشتر موارد،کسره‌ی اضافه به‌صورت ای ادا می‌شود؛ مثلاً بُنگی صُح به‌معنای بانگِ اذانِ صبح، و یا شوتِکی مقبیل به‌معنای سوتکِ قشنگ[1]. در مواردی هم کسره‌ی اضافه کلاً حذف شده و بیان نمی‌شود، مانند تِلِه‌پیل: تله‌ی پول

آ: را (علامت مفعول بیواسطه)؛ وقتی کلمه را به‌دنبال اسمی گفته می‌شود، را به آ بدل می‌شود؛ مانند قِلاغا تار کون: کلاغ را بپرون (فراری بده) و یا لُچیشا بیگیر (لُچ‌یش‌ا): دستش را بگیر. البته در زبان محاوره‌ای فارسی، کلمه‌ی را به اُ بدل می‌شود؛ مانند دستشُ بگیر.

ا‌ِی: ‌ای (ای مصدرساز و ای نسبت)؛ در بیشتر موارد، این ای به‌صورت اِی تلفظ می‌شود؛ مانند حَنِی: حنایی، یا دِلبِخِی: دلبخواهی

اُ (مخفف و عطف): در اکثر موارد به‌صورت آ ادا می‌شود؛ مثل پَکا پَهلو (پک و پهلو)

 


[1]- در زبان پهلوی و پارسی کهن نیز کسره‌ی اضافه را به‌صورت «ای» ‏ادا می‌کرده‌اند. نک:  فرهنگ فارسی به پهلوی، تألیف دکتر بهرام فره‌وشی، ص 49.

 

 

 

ویرایش 1.7 - تیر‌ماه  1401