شهید قاسم مختاری اسفیدواجانی نام پدر: جعفر (درباره حاج جعفر مختاری) تاریخ تولد: یکم اسفندماه 1345 تاریخ شهادت: بیست و پنجم دیماه 1365 محل شهادت: منطقه شلمچه، عملیات کربلای 5 |
در روز دوشنبه اول اسفند سال 1345 و در شب زادروز امام هشتم شیعیان، در بینالطلوعین، در کوچه یک رشیدی که اکنون به نام «شهید قاسم مختاری» نامیده میشود واقع در خیابان شهباز جنوبی تهران (که بعد از انقلاب به خیابان 17 شهریور تغییر نام یافت)؛ در خانوادهای مستضعف و مذهبی نوزادی دیده به جهان گشود که به دلیل علاقهي وافر پدر به شهید سیزده سالهی کربلا، حضرت قاسم بن حسن، «قاسم» نامیده شد.
پدر او که کارگر زحمتکش شرکت واحد بود در مورد بدنیا آمدن او چنین میگوید: «ما هم چنان که سختی و سیهروزی زمستان را با فرا رسیدن اول اسفند و تیرگی و سیاهی شب را با طلوع فجر سپری کردیم، با تولد قاسم نیز فقر و تنگدستی و نکبت زندگی را پشت سر گذاشتیم و با آن که یکنفر به عائلهي ما اضافه شد زندگی ما رو به توسعه نهاد و درهای خیر و برکت به روی ما باز گردید و از برکت این نوزاد صاحب همه چیز شدیم.»
قاسم در کودکی به بیماری مننژیت مبتلا شد و تا آستانهي مرگ پیش رفت ولی نجات یافت و دوران کودکی و دبستان خود را پشت سر گذاشت.
پدر که در دوران رژیم شاهنشاهی، مقلد آیتالله خمینی بود و به رسالهی او عمل میکرد فرزندان خود را چنان بار آورده بود که عشق به اسلام در قلب تکتک آنها موج میزد و به همین دلیل از اولین روزهای شروع حرکت اعتراضی مردم در دیماه 1356، افراد خانواده به تناسب موقعیت و سن خود در حرکات مردمی شرکت داشتند. در کوچهي محل سکونت او اولین خانهای که در آن شب های سیاه از پشت بام آن ندای الله اکبر فضای آسمان را پر کرد این خانه بود.
برادر بزرگترش که گمان میکرد او هنوز کوچک است، او را از تظاهرات منع میکرد؛ اما در تظاهرات روز اول محرم سال 57 صحنهای را شاهد بود که او را بر این عقیده رهنمون ساخت که هر چند او نوجوانی 12 ساله میباشد ولی فرزند انقلاب است و خیلی چیزها را درک میکند. برادرش خاطرات آن روز را چنین نقل میکند:
«روز اول محرم سال 57 که رژیم کلیهي اجتماعات و تظاهرات را ممنوع اعلام کرده بود، در خیابان لرزاده تهران (خیابانی در نزدیکی میدان خراسان) دستهای از محصلین را دیدم که مدرسه را تعطیل کرده و مشغول راهپیمایی بودند. درنگ را جایز ندانسته دوچرخهام را در گوشهای قفل کرده و داخل آن جمع کوچک، که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد، گردیدم. در حال پیش رفتن بودم که چشمم به برادرم «قاسم» افتاد. گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت ما همه بچههای مدرسه «عاصمی» هستیم که مدرسه را تعطیل کرده و برای تظاهرات آمدهایم تا بگوییم که کسی نمیتواند جلوی ما را بگیرد. همراه او در حال حرکت بودیم که بهناگاه یک ماشین پر از سربازان گارد و یک پیکان مربوط به کلانتری 14 از پشت سر رسیده و شروع به شلیک گلوله کردند ... همه با هل دادن همدیگر شروع به فرار کردند. من در آن جمع برادرم را گم کردم. عدهای از ما در تقاطع خیابان لرزاده و خیابان خراسان ایستاده بودیم و چون کاری از دستمان برنمیآمد فحش میدادیم و به مأمورین سنگ پرتاب میکردیم. بهچشم خود دیدم که رئیس کلانتری از ماشین پیاده شده و با کلت خود بچههایی را که زیر ماشینها پناه گرفته بودند نشانه گرفته و شلیک میکرد. با چند مجروح در سر دست به سوی بیمارستان حرکت کردیم. در بیمارستان سوم شعبان مجروح و جنازهها بود که پشت سر هم میآوردند چرا که در سرچشمه نیز تظاهرات خونینی بر پا بود و من هر لحظه در انتظار دیدن برادرم در میان جنازهها و مجروحان بودم؛ ولی هرچه گشتم کمتر یافتم. اثری از برادرم نبود. دوباره به محل بازگشتم جنایتکاران کار خود را کرده و رفته بودند و فقط عدهای بودند که خونهای روی دیوار را نشان یکدیگر میدادند. یک جا با خون بر دیوار نوشته بود «درود بر خمینی» و نشاندهنده این بود که شهید با خون خود و با آخرین رمق این شعار را نوشته، ولی خبری از برادرم نبود. به خانه آمدم و سراغ او را گرفتم که گفتند در مدرسه است و خبر نداشتند که چه بر سر او آمده است. دیگر نا امید شده و دوباره به خیابان بازگشتم. فکر میکردم که شاید سربازان دژخیم جنازههایی را با خود برده باشند. ساعت یک بعدازظهر که به خانه بازگشتم او را در خانه دیدم. او هیچ نمیگفت شاید از ترس، ولی بعدها گفت که در آن موقع که از من جدا شده زیر دست و پا مانده و از بوی باروت و ترس از تیری که به جلو شلوارش اصابت کرده بود بیهوش شده و او را به خانهای در خیابان پارک برده بودند. خانم خانه از او و بقیه بچههایی که به خانه او پناه آورده بودند پذیرایی کرده بود. آن خانم وقتی صدای تیراندازی را شنیده بوده در را به روی بچهها گشوده و آنان را به داخل خانه دعوت کرده بود. خدایش اگر هست حفظ کند و اگر نیست رحمت کند.»
در بیشتر تظاهرات و راهپیماییهای دوران انقلاب شرکت میکرد و تحصیل خود را نیز با موفقیت ادامه میداد.
در سال 1363 به عضویت بسیج درآمد و با آن که مشغول تحصیل در کلاس سوم تجربی بود در آبانماه همان سال داوطلبانه عازم جبهههای نبرد در غرب کشور شد. هرچند پدر و برادرانش اصرار داشتند که درسش را تمام کرده و بعد به جبهه برود ولی او جبهه رفتن را واجبتر از درس خواندن میدانست. پس از بازگشت از جبهه، ادامهی تحصیل داد و با آنکه در امتحانات پایان سال تحصیلی در چند درس تجدید شده بود، در اثر تلاش شبانهروزی خود آن سال تحصیلی را با موفقیت بهپایان رساند.
سال تحصیلی 65-64 درکلاس چهارم مشغول تحصیل بود و با اینکه مدتی را در جبهه گذرانده بود با موفقیت قبول شد و همان سال در کنکور شرکت کرده و در رشته داروسازی دانشگاه اصفهان قبول شد. خانوادهاش با استعدادی که در او میشناختند، انتظار آیندهای درخشان را برایش داشتند.
در نامهاي براي يكي از دوستانش درباره قبولياش اين طور نوشته است: «اسامي قبول شدگان را در دو سري اعلام كردند و من در سري دوم بودم و خلاصه قبول شدم. گرچه به آرزويم كه همان پزشكي بود نرسيدم ولي داروسازي هم بد نيست و ميشود پس از يك سال درس خواندن تغيير رشته داد و به رشته پزشكي رفت».
![]() |
![]() |
پس از اعلام نتایج کنکور و ثبت نام در دانشگاه اصفهان چون مشخص شد کلاسهایش در ترم بهمن شروع میشود، و از آن جا که شهید از بیکاری متنفر بود، تصمیم گرفت دوباره راهی جبهه شده و این بار در سرزمین خونرنگ خوزستان و در لشکر محمد رسولالله (ص) مشغول خدمت شود.
در همین زمان برادرش در جبهه غرب، در لشکر «بدر» مشغول خدمت بود و معاونت ستاد تیپ را به عهده داشت وقتی شنید او میخواهد به جبهه برود، پیغام داد: «اگر میخواهی به جبهه بروی منتظر بمان تا وقتی من به مرخصی میآیم ترا با خود به لشکر بدر ببرم». ولی او که فکر میکرد در آنجا به دلیل موقعیت برادرش ممکن است کمتر در عملیات شرکت کند، قبول نکرده و تصمیم گرفت در لشکر حضرت رسول و در قالب سپاهیان محمد(ص) عازم جبهه شود.
در اینجا پدرش از راه نصیحت به او گفت: «تو الان باید به دانشگاه بروی و چه وقت جبهه رفتن است» و او برای این که با حرف پدر مخالفتی نکرده باشد گفت: «استخاره میکنم و هرچه قرآن فرمود بدان عمل میکنم». پدر خودش برای او استخاره کرد سوره حج آمد که چنین فرموده: «وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ مَاتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقًا حَسَنًا وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ ﴿58﴾ لَيُدْخِلَنَّهُم مُّدْخَلًا يَرْضَوْنَهُ وَإِنَّ اللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ ﴿59﴾». ]و آنان كه در راه خدا مهاجرت كردهاند و آن گاه كشته شده يا مردهاند قطعا خداوند به آنان رزقى نيكو مىبخشد و راستى اين خداست كه بهترين روزىدهندگان است (58) آنان را به جايگاهى كه آن را مىپسندند درخواهد آورد و شك نيست كه خداوند دانايى بردبار است (59)[.
پدر به او گفت: «این طور که قرآن میگوید تو شهید میشوی» و او در جواب گفت: «مگر چه میشود و آنهایی که شهید میشوند مگر پدر و مادر ندارند، مگر من از آنها عزیزترم». بالاخره روز چهارشنبه 12/9/65 با سپاه حضرت محمد(ص) اعزام شد و مدتی در اردوگاه کرخه در گردان میثم از لشگر حضرت محمد(ص) بود. برادرش که برای شرکت در عملیات کربلای پنج از غرب عازم جنوب بود سر راه خود برای دیدار برادر به محل اردوگاه مراجعه کرد. او خود میگوید:
«ساعت ده صبح بود که به محل اردوگاه مراجعه کردم و خواستار ملاقات با قاسم شدم با این که برگهي مأموریت در دست داشتم ولی دژبانی اظهار داشت به دلیل نزدیکی زمان عملیات فقط برگه های عبور مربوط به لشکر محمد رسول الله برای ما اعتبار دارد و نمیتوانیم اجازه ورود به شما بدهیم. نا امید نشدم و حتی به سراغ فرمانده دژبانی هم رفتم ولی اثر نکرد و نتوانستم وارد پادگان شده و با قاسم دیدار کنم و هنوز پس از گذشت نزدیک سی سال از آن تاریخ داغ آن برای من تازه است. بعد از چند روز و به دنبال اسقرار نیروهای خود در مقر متوجه شدم که مقر ما در نزدیکی محل استقرار نیروهای لشکر محمد رسول الله است لذا بار دیگر برای دیدن برادر به آن محل رفتم ولی اکثر سنگرهای آنان خالی بود و وقتی سراغ رزمندگان را گرفتم پیرمردی به من گفت اکثر بچه ها شهید یا مجروح شده و به پشت جبهه منتقل شده اند. دیگر سرم به عملیات گرم شد تا این که در فرصتی که به شهر آمدم برای خبرگیری از برادر به منزل پدر خانمم زنگ زدم که ایشان با حالتی اندوهگین گفت چرا نمیایی؟ من شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده. گفتم برای قاسم اتفاقی افتاده که گفت نه مجروح شده و در بیمارستان است من باور نکردم و در اثر اصرار من بالاخره خبر شهادت او را به من داد. به دلیل موقعیت خطیر جنگ و نیاز به حضور نیروها در منطقه من صحبتی از شهادت برادرم نکردم ولی بسیار غمگین بودم از این که نتوانسته ام در آخرین روزهای حیاتش به دیدار او نایل شوم در خودم فرو رفته بودم که دوستان متوجه شده و اصرار کردند باید به تهران بروی و در مراسم برادر شرکت کنی و این که خانواده الان به وجود تو احتیاج دارند و بالاخره مرا با ماشین به ماهشهر آوردند تا به وسیله اتوبوس عازم تهران شوم و بدین ترتیب بود که من ناکام از دیدار برادر چه زنده چه پیکر غرقه در خونش تنها به مراسم هفت او رسیدم و این غم هیچ گاه از دل من بیرون نخواهد رفت. مضاف این که بعدها غم عدم دیدار پدر و شرکت در مراسم او هم نصیبم شد. چون در آن زمان مسکو بودم و خانواده به دلیل دوری راه نخواسته بودند به بنده خبر دهند و این غم بزرگ برقلبم سنگینی میکند که تا کنون دو تن از عزیزترین کسانم را از دست داده ام بدون این که بتوانم آخرین بار آنها را دیدار کنم. خدایشان درجات عالی عطا فرماید.»
![]() |
![]() |
قاسم آخرین نامه خود را کوتاه و مختصر روز 16 دیماه 65 از محل اردوگاه برای خانواده فرستاد و روز بعد جهت انجام عملیات کربلای5 عازم شلمچه شد. نامه روز 21 دیماه 65 به دست خانواده رسید. در حالی که خودش حین عملیات بر اثر اصابت ترکش و متلاشی شدن سر، روز 25 دیماه 1365 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. جنازهاش در روز 30 دیماه 1365 به دست خانواده رسید و با شکوه تمام تشییع و در قطعه 53 بهشت زهرا در میان دیگر شهدای این عملیات به خاک سپرده شد.
یادش گرامی
باد
خانواده شهید قاسم مختاری
شادروان حاج جعفر مختاری (پدر شهید) قطعه شعری را با تضمین از حافظ در سوگ فرزند شهیدش به مناسبت چهلم آن شهید (اوائل اسفندماه 1365) سروده است:
تا غم داغ تو در خانه دل منزل كرد |
هر غم و شادي ديگر ز دلم زايل كرد |
آرزوها و اميدم همه را باطل كرد |
بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كرد |
|
باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد |
رهگذر سايه به زير شجري دلخوش بود |
باغبان را به اميد ثمري دلخوش بود |
پدر از قامت رعنا پسري دلخوش بود |
طوطيي را به خيال شكري دلخوش بود |
|
ناگهش سيل فنا نقش اَمَل باطل كرد |
برق غم ميجهد از ابر كبود مه و چرخ |
نغمه محنت و غم هست سرود مه و چرخ |
قامتم خم شده چون قد خمود مه و چرخ |
آه و فرياد كه از چشم حسود مه و چرخ |
|
در لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد |
از يكي تركش خمپاره به هنگام جهاد |
غرقه خون قامت رعناش به سنگر افتاد |
حاصل عمر مرا جور فلك داد به باد |
قرةالعين من آن ميوۀ دل يادش باد |
|
كه خود آسان بشد و كار مرا مشكل كرد |
باري با تسليتي اهل عزا را مددي |
وين مصيبت زده در آه و نوا را مددي |
مرغ از وصل گل افتاده جدا را مددي |
ساربان بار من افتاده خدا را مددي |
|
كه اميد كرمم همره اين محمل كرد |
سايه باز از سر ما اي گل بي خار مدار |
پرسش حال دريغ همچو ز بيمار مدار |
غم هجرت به دل غمزده هموار مدار |
روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدار |
|
چرخ فيروزه طربخانه از اين كَهگِل كرد |
آري در بازي ايام حريفان حافظ |
همگان مات برند وقت به پايان حافظ |
همچو مختاري اسير غم حرمان حافظ |
نزدي شاه رخ و فوت شد امكان حافظ |
|
چه كنم بازي ايام مرا غافل كرد |
شعرخوانی آن شادروان از اینجا میتوانید ببینید (آپارات)
سایتهای یادآورنده:
دانشکده داروسازی و علوم دارویی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان در ویکیپدیا
درباره --> پدر شهید: حاج جعفر مختاری - اسفیدواجان
بهروز شده در بیست و هشتمین سالروز شهادتش: 25 دیماه 1393- توسط علی مختاری